حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

میوه بهشتی (9ماه انتظار شیرین)

یه شب عالی

سلام مامان قشنگم دیروز بابا امیر گفت 1 ساعت از شرکت مرخصی بگیر که به دیدن فوتبال ایران -  کره جنوبی برسیم منم اطاعت امر کردم و مرخصی گرفتم رفتیم خونه مامان فاطه نشستیم به فوتبال دیدن از همه جالبتر مامان فاطمه بود که پا به پای امیر نشسته بود و حرص میخورد . مامانی بالاخره ایران برد و صعود کرد به جام جهانی  کلی خوشحال شدیم و حال کردیم  یه ربع بعد از بازی داوود دوست بابا امیر زنگ زد و گفت آماده شین بریم بیرون ما هم سریع آماده شدیم با مهین (همسر داوود) دوستم کلی حال کردیم خیلی خوش گذشت همه شاد بودن میرقصیدن عالی بود ولی من نمی تونستم خیلی شیطونی کنم و فقط دست میزدم رفتیم شام خوریدیم و اومدیم خونه خوابیدیم که صبح ب...
29 خرداد 1392

فکر و خیالای مامانی

سلام فرشته ی من خوبی؟ دیشب حسابی مامانیو اذیت کردی، کمر درد شدید،حالت تهوع و خستگی و بی حوصلگی دیگه کلافم کرده بود هرکاریم میکردم بیخیال نبودی هی سر خودمو گرم کردم ولی نشد که نشد. با آخرین حالت تهوع رفتم دراز کشیدم چون امروز باید 1ساعت زودتر میومدم سر کار اصلا نفهمیدم چی شد که خوابم برد نه فهمیدم امیر اومد خوابید حتی صبح گفت واسه شام اومدم بیدارت کردم گفتی نمیخورم کلی تعجب کردم چون اصلا یادم نمیومد  خلاصه این روزا یه ذره شیطون شدی  حالا شنبه میخوام برم  واسه تعیین جنسیت ولی اصلا نمیتونم حدس بزنم که دخملی یا پسمل؟ اگه به خودم باشه تا وقت اومدنت دوست ندارم بدونم چی هستی ولی بابا امیرت فوق العاده هیجان داره  که بف...
27 خرداد 1392

سربازی بابا امیرت تموم شد

سلام گلم خوبی؟ تو دل مامانی بهت خوش میگذره؟ بابایی روز 4شنبه اومد سر کار دنبالم از صبح هم رفته بود دنبال کارای سربازیش،من خیلی خسته بودم سوار ماشین که شدم منتظر بودم خودش حرف بزنه ولی دیدم حالش گرفتس منم حرفی نزدم ، ولی داشتم از فضولی میمردم دلمو زدم  به دریا ازش پرسیدم سربازی چی شد؟؟؟؟ یهو دیدم چشاش برق زد و نتونست جلو خندشو بگیره   وای چه جیغی زدم کلی گریه کردم (از خوشحالی) اصلا باورم نمیشد که توی 1روز کل برنامه ی زندگیم تغییر کنه و یه دفعه از این سربازی لعنتی راحت بشم هرچی امیر میگفت گریه نکن اصلا دست خودم نبود اشکام همین جوری میومد تا این که دیدم امیرم اشک تو چشماش جمع شده دیگه اشکمامو جمع کردم رفتیم سر راه شی...
26 خرداد 1392

سفر به کاشان

سلام گلم واقعا شرمندم که  خیلی وقته بهت سر نزدم آزمایش غربالگری انجام شد و جوابشم خوب بود ولی هنوز نرفتم پیش خانم دکتر 2شنبه 13 خرداد روز تولد بابا امیرت بود  من یادم رفته که تولدشه  وقتی رسیدم سر کار تازه فهمیدم تولد امیرمه سریع بهش زنگ زدم و تولدشو تبریک گفتم عصر بعد از ساعت کاری بابا امیر اومد دنبالمو بنزین زدیم  و رفتیم خونه مامان فاطمه همه آماده بودن ساعت 6 راه افتادیم سمت کاشان (خاله حسنیه،نوژا، عمو مجید، خاله هنگامه، امیر مهدی، عمو حامد، خاله هانیه، رهام ، عمو وحید و ملودی  )ملودی طوطی رهامه که من خیلی ازش میترسم. بابایی بخاطر من خیلی آروم رانندگی میکرد ولی بقیه تند رفتن و بخاطر همین مجبور شدن ...
22 خرداد 1392

یه خبر جدید

سلام  عزیز دلم خوفی؟؟؟؟ 2-3 روز پیش بابا کمال زنگ زد به بابا امیرت و خبر داد یه قانون جدید برای تخفیف سر بازی تصویب شده  بابا امیرت و من کلی خوشحالیم چون بابایی تا 31 شهریور باید بره سربازی و اگه این تخفیف شامل بابایی بشه از این هفته لازم نیست بره و از همین هفته سربازیش تمومهههههه حالا امروز بابا کمال رفته دنبال کاراش  اگه خدا بخواد و جور بشه بابایی از شنبه نمیره سربازی و میره سرکار خوشحالم تو هم خوشحالی ؟؟؟؟ تو اگه دعا کنی میشه پس برای بابا جونی دعا کن عزیز دل ...
21 خرداد 1392
1